نوشته‌ی شخصی

نقطه، تهِ خط

تو چند سال اخیر که شکل پرداختن به تاریخ تغییر کرده و نظریه‌های نسل جدید مورخ‌ها بیشتر خونده می‌شند، پرداختن به قاجارها هم رواج دوباره‌ای پیدا کرده و خوانش قبلیمون از این دوره داره از زوایای مختلف بازبینی می‌شه. ماحصل این مطالعات جدید، مطرح شدن هر چه بیشتر این ایده‌ست که قاجارها برخلاف تصویری که مدرسه و رسانه‌های جریان اصلی به ما دادند، این‌قدرها هم ضعیف و بی‌عرضه نبودند و با در نظر گرفتن اسناد و میراثی که از اون زمان به دستمون رسیده، تصویر رایج ازشون بسیار کاریکاتوری و به نظر بیشتر حاصل پروپاگاندای پهلوی‌هاست. از طرفی نظر به این‌که بی‌کفایتی قاجاری تقریبا تبدیل به یک ضرب‌المثل شده، هضم و پذیرش این ادعا برای طیف گسترده‌ای از افراد دشواره. در مخالفت با این ایده، مخصوصا به متن‌ها و کتاب‌های تاریخی که در اون دوره (یا با فاصله‌ی کم) و توسط شاهدان مستقیم اون زمان نوشته شده ارجاع می‌دن. استدلال اصلی اینه که این آدم‌ها قاعدتا صلاحیت بیشتری برای اظهارنظر درباره‌ی کیفیت حکومت‌داری قاجارها دارند؛ این کتاب‌ها هم سرشار از خشم و نفرت و تاسف از بی‌عرضگی حکومت قاجارند. جواب این‌وری‌ها به این ایراد هم اینه که نویسنده‌های این کتاب‌ها معمولا مبارزان مشروطه بودن و خودشون یا نزدیکانشون تحت ظلم مستقیم حکومت قرار گرفتند. از طرفی، اکثر نوشته‌های این سبک مال سال‌های مشروطه‌ست که دوره‌ی نسبتا متاخر قاجار محسوب می‌شه و در اون حکومت به عنوان مساله‌ی اصلی و منشا مشکلات در نظر گرفته می‌شده. بنابراین، نمی‌شه با ارجاع به این اسناد کل دستاوردهای یک بازه‌ی بیش از صدساله رو بررسی کرد و قضاوت نویسندگانش رو به تمام این دوره تعمیم داد.

تصور این پدیده برای ما آن‌چنان نباید سخت باشه، چون تقریبا تجربه‌ی مشابهی رو داریم از سر می‌گذرونیم. ما توی چند سال اخیر حجم بی‌سابقه‌ای از خشم و غم رو تجربه کردیم. عزا روی عزا تلنبار شد و ما حتی فرصت نکردیم قبل از ازراه‌رسیدنِ مصیبت جدید، نفسی از اندوه‌مون تازه کنیم. اتفاقایی جلوی چشم بهت‌زده‌مون افتادند که هر کدوم به تنهایی می‌تونستند برای دهه‌ها موضوع مرثیه‌خوانی‌مون باشند. در کنار این‌ها نشستیم و پوزخند جماعتی وقیح رو تماشا کردیم؛ مثل یه کابوس طولانی که باید جیغ بزنی ولی صدا نداری، دارند می‌رسند بهت ولی پات به زمین چسبیده، می‌خوای در رو باز کنی ولی انگشتات سنگ شدند. نشستیم و بی‌چارگی خودمون رو جلوی یه مشت شکم‌ازحرام‌پرکرده دیدیم. هزارپاره شدن رو زندگی کردیم و قبول کردیم که لحظه‌های کمی از عمرمون قراره بدون نفرت بگذرند. کمتر کسی بین ما مونده که توی حداقل یکی از این جنایت‌ها شخصا عزادار نشده باشه. از طرفی می‌دونیم که طومار ظلم و جنایت محدود به این یکی دو سال نیست. بعضی‌ چهار ساله که خشمگینن، بعضی دوازده سال، بعضی بیست و دو سال، بعضی سی و سه سال، و همین‌جور تا نقطه‌ی ب پر از روایت ناحق شدن حق و آه کشیدن مظلومه. پس ظاهرا فرقمون فقط به اینه که کدوم زودتر از این سایه‌ی شوم خبردار شدیم و کدوم دیرتر.
برای ما با این حجم انباشه‌ی خشم و نفرت، نشستن و شمردن دستاوردهای چهل‌ساله مثل سر کشیدن شوکرانه. قضاوت خونسردانه و بی‌طرف کارنامه‌ی جماعتی که برای ما خودِ ظلمتن، حس خیانت می‌ده؛ خیانت به چشم‌ها و خنده‌های تک‌تک اون آدم‌هایی که وقت رفتنشون نبود و رفتند، زندگی‌هایی که از هم پاشیدن، آرزوهایی که تباه شدن. ولی خب… هست. واقعیت اینه که برای این دوره کماکان می‌شه از «دستاورد» حرف زد؛ از لحظه‌های درخشان موسیقی، از آثار برجسته‌ی سینمایی، از آمار بهداشت و تحصیل و راه و رفاه، از تولیدات باکیفیت حوزه‌ی کودک. همزمان یاد کسی نمی‌ره که تک‌تک این حوزه‌ها هم چطور پر از تبعیض و محرومیت و اذیت و بلاهت مدیریتی بودند، ولی «اتفاق»هایی افتادند و قابل انکار نیستند. (و قبل از این‌که چیزی بگید: راهی نداریم که اثبات کنیم این پدیده‌ها علی‌رغم شرایط اتفاق افتادند و نه به خاطرش. نمی‌تونیم مطمئن باشیم که در تاریخ‌های موازی هم همین‌ها رو داشتیم و بهترش رو هم. که اگر می‌تونستیم، قضاوت تاریخی این‌قدر کار پیچیده و عملا ناممکنی نبود.)
البته این‌ها چیزی نیستند که ما ندونیم یا یادمون نیاد. ما به تک‌تک این فرازهای روشن زندگی چنگ انداختیم تا تحمل تیرگی‌ها کمی برامون راحت‌تر بشه. اتفاقا ما با جزئیات این لحظه‌ها رو حفظیم. درهم‌تنیدگیِ این کلاف تار و پود وجودمون شده. ما با سبک‌سنگین کردن و چرتکه انداختن و «عوضش» گفتن بزرگ شدیم؛ ولی یک جایی رسید که رشته‌ای توی وجود ما قطع شد. یک جایی یک مرزی رد شد و همه می‌دونستیم که دیگه از این‌جا بازگشتی نیست. یک‌دفعه آدم‌ها چرتکه‌شون رو انداختن و بعد از اون، اون ملغمه‌ی تاریک و روشن براشون تبدیل به یک «کلّ» شوم شد.
***
یک مشکلی که -نه همه- ولی برخی از پرداخت‌ها به سوژه‌های خشونت دارن، تصویر سیاه و سفیدیه که از آزارگر می‌دن. شیطان مجسمی که تمام شخصیتش در نخوت و زورگویی و قلدری خلاصه شده. طرف مقابل هم اگر نمی‌زنه زیر میز بازی از سر یک‌جور اجبار مطلق و بی‌راه بودنه. معمولا مخاطب به راحتی نمی‌تونه با این تصویر همذات‌پنداری کنه. ذهن مدام می‌پرسه که چرا کسی باید همچین شرایطی رو تحمل کنه؟ چطور کسی راضی به همچین زندگی‌ای می‌شه؟ «من اگر بودم…». چیزی که این روایت‌ها از نشون دادنش ناتوانن جنبه‌های دوست‌داشتنی متعدد در وجود یک آزارگره؛ همون خاطرات خوش و ویژگی‌های قابل تحسین و گاهی کمیاب. تصویر سیاه/سفید از تجربه‌های آزار و خشونت یادش می‌ره نشون بده اون چرتکه‌ای رو که فرد آزاردیده سال‌ها توی دست خودش داشته و همه‌جا همراه خودش برده.
این چرتکه مخصوص یک رابطه‌ی مریض، یا یه شرایط غیرعادی نیست؛ بلکه مدت‌هاست که به عنوان یه ارزش، یه آموزه‌ی اخلاقی جا افتاده. «بساز بودن»، «خانومی کردن»، «کنار اومدن» همگی‌ بزک‌شده‌ی همین چرتکه‌ان. به هر کودک (مخصوصا مونثـ)ی یاد دادن که یه لیست آماده از ویژگی‌های قابل تحسین بزرگ‌ترها/مردهای زندگیش داشته باشه و به جای هر باری که خواست به چیزی اعتراض کنه، اون رو بیاره جلوی چشمش، به خودش بگه «عوضش…» و سکوت کنه. نهایتا این رفتار به عنوان یه چیز بدیهی، یه لازمه‌ و یه مهارت زندگی پذیرفته شد؛ و آدم‌ها سال‌ها و دهه‌ها همین‌جور زندگی کردند. فقط برای بعضی این ترفند از یک جایی دیگه جواب نداد. نگاه به اطرافشون انداختن و یک لحظه صدایی توی کله‌شون بهشون گفت که این شرایط طبیعی نیست. برای بعضی یک جایی یک مرزی رد شد و متوجه شدند که بعدش دیگه بازگشتی نیست؛ و با این‌که هنوز ذهنشون پر بود از خاطرات پررنگ اون لحظه‌های روشن، اون جنبه‌های مثبت و اون فضائل کمیاب، بلند شدند، چرتکه رو انداختند و راه افتادند.

نوشته‌ی شخصی

نامُحَّرَم، ناقیام

از وقتی یادمه با غمگین بودن عاشورا مشکل داشتم. تصویر گنگی از اولین باری که داستان رو از زبان مادرم شنیدم دارم. یادمه که خیلی گریه کرد و خیلی گریه کردم. نمی‌تونم تصمیم بگیرم که اون گریه از سر غم خود واقعه بود و یا تماشای اشک مادر که هر بچه‌ای رو متقاعد می‌کنه وقتِ گریه‌ست. ولی تعجبی هم نداره اگر خود واقعه زورش رسیده باشه منِ پنج‌ساله رو غمگین کنه. روایت مادرم فقط شرح ماوقع بود، با کمترین تفسیر و توضیح.
به مرور که روایت رو بیشتر و از زبان‌های مختلف می‌شنیدم کار برام سخت‌تر می‌شد. می‌گفتن حضرت از قبل از قیام که هیچ، از کودکی با جزئیات می‌دونسته قراره کِی، کجا و چطور شهید بشه. شبیه افسانه‌های جن و پری که جادوگر به پادشاه می‌گه چطور طلسم نوزاد تو هجده‌سالگیش عمل می‌کنه. خب تو همچین شرایطی هر کسی، غیرمعصوم هم، تمام زندگیش رو فرصت داره که با این واقعیت کنار بیاد، براش آماده بشه و برنامه‌ریزی کنه. راحته که! تازه قول از پیامبر خدا گرفته که بعد از این نصف روز، بقیه‌ش زیر سایه‌ی درختای بهشتی و به عیش جاودان می‌گذره. می‌صرفه که! پس کجاش سخته؟ چی‌ش غمگینه؟ زن و کودک اذیت شدن؟ خب می‌دونستی که! چرا بردیشون؟
وسط همین فکرا صدای ضجه و شیون خانما از اطراف میومد. مداح تو بلندگوش تاکید می‌کرد که هر کسی تو مجلس اباعبدالله اشکش نمی‌ریزه از قساوت قلب و چرکی روحشه. ای بابا! سخت شد که. زور میاوردم به مجاری اشکیم که یه چیزی بچکه. هر بار نمی‌شد. اصلا مگه چه کرده بودم که قسی‌القلب شده باشم؟ مگه سر جمع چند سال تو این دنیا بودم که وقت کنم روحم رو چرک کنم؟ اون روز زنگ تفریح فلانی رو اذیت کردم چرک شد؟ خدایا ببخشید خب.

القصه من همیشه از محرم بدم میومد. مثل بقیه هم خاطرات رمانتیک از شب‌های هیئت و نذری و دورهمی خانوادگی نداشتم. ده روز حوصله‌سربر با دو شب آخر خسته‌کننده که توش باید چند ساعت می‌نشستم توی یه فضای تنگ بین آدم بزرگ‌ها. پام خواب می‌رفت. با صدای خراشیده‌ی مداح، شعرایی که هیچ‌جاشون با هم نمی‌خوند، دو ساعت بشین گریه‌ی آدمایی رو که دوستشون داری تماشا کن. اون خانوم جلویی خیلی خودش رو داره می‌کشه دیگه. فکر کنم یاد بدبختیای خودش افتاده، زده به حساب حضرت که یه دشتی هم از گریه‌ش کرده باشه. هوای مسجد گرم و خفه بود، چند وقت یه بار دعوا هم می‌شد. می‌رفتیم بیرون یه هو سرد می‌شد. لرز می‌کردیم. قیمه‌ی تهرانیا رو دوست نداشتم. چیپس می‌ریختن نرم می‌شد، یه بویی می‌داد. شله‌زرد زیادی شیرین بود. جوجه‌کبابا خشک بودن. غذای خونگی هم کسی نمی‌پخت. یه شاخسِی اون وسط جالب بود ولی باید از دور تماشا می‌کردی، دخترا نباید! نه انگار جدی قلبم از سنگ بود که این‌قدر کینه کرده بودم از حضرت و ایامش.

اولین بار دکتر مهدوی بود که تونست من رو با امام حسین آشتی بده. ۸۹ بود گمونم. یک سال و نیم بود که عادت کرده بودم یه خشم رو همه‌جا با خودم ببرم. مدت‌ها بود که نگاه سنگین بقیه رو تحمل می‌کردم، چون ظاهرم شبیه اون‌وری‌ها بود. اسامی مراجع تقلید و خانواده‌های شهیدی رو که سبز بودن از بر کرده بودم تا تحویل بقیه بدم و بهشون ثابت کنم که نخیر. هشتاد و هشت اولین تجربه‌ی ملموس من از گروگان‌گیری دین بود. توی همچین فضایی، یه نفر عاشورا رو از بالای طاقچه برداشته بود، جنبل و جادوش رو کنار زده بود و آورده بودش وسط میدون زندگی واقعی، وسط تمام شک و استیصال و یأس و امید انسانی. حالا صحبت از آزادگی و عدالت داشت معنی می‌داد. حالا دشواری انتخاب رو می‌شد فهمید. حالا تنفر از ظلم رو می‌شد دید. همون موقع‌ها فایل صوتی سخنرانی احمد قابل هم دوباره دست به دست شد*. بالاخره ماجرا داشت با عقل جور در می‌اومد.
چرا پس همچین آموزه‌ای کار نمی‌کرد؟ چرا گریه‌کن‌های حسین اعتراضی به چیزی نداشتن؟ چرا حتی سوالی نداشتن؟ امام حسین خودش داشت به نظرم آدم جالبی میومد، ولی همزمان مشکلم با مناسک محرم بیشتر هم شد. کل ماجرا انگار فرقی با کارناوال نداشت. ایام محرم به ملت خوش می‌گذشت! یه مخزن از ثواب و برکت دم‌دست و راحت که خورجینت رو پر کنی و با بقیه‌ی زندگی یربه‌یر بشه، یه میان‌بر**. حرفای اون مداح رو حالا پیام‌های فورواردی می‌زدن، از این می‌گفتن که چطور یه قطره اشک تو مجلس حضرت کد تقلب بازیه که خدا به امت علی داده تا جزای اعمالشون رو نبینن. این وسط دورهمی و نوستالژی و تفریح هم هست. پس این‌همه سروصدا که چی بشه؟
اون‌وریا چطور؟ اونا که پیگیر وضعیت بودن، اونا که سوال می‌پرسیدن، اونا که حساس بودن، اونا که نصف سال سیاه‌پوش حسین بودن. اونا چرا؟ به لطف تریبون‌هایی که دربست در اختیار یه دیدگاه بود، خیلی زود فهمیدم اون طرف داستان داره چطوری تعریف می‌شه. پس این روایت رو هر کسی می‌تونه جوری بخونه که خودش تو سپاه حسین باشه و هر کسی که ازش خوشش نمیاد یزیدی باشه. پس بازم به چه دردی خورد؟ از کجا معلوم ما راست می‌گیم؟

این دفتر هنوز بازه. هنوز هر سال محرم می‌رسه و من بیشتر از جواب سوال دارم. خاطرات کودکی هم باعث شدن این سال‌های کرونا دلم برای هیچی تنگ نشه. هیچ احساس بی‌توفیقی هم ندارم. هنوزم به ندرت گریه‌م می‌گیره. اون وقتایی هم که می‌گیره بیشتر دلم از یه اتفاق معاصر سنگینه. دارم به عزای خودمـ(ون) گریه می‌کنم. هنوز با صدی نودِ مناسک محرم مشکل دارم. تو این ده سال دیگه ما و اونایی نمونده. هزارپاره‌ایم. من هنوزم مطمئن نیستم راست می‌گیم، مدام باید دوباره برگردم و قدم‌هام رو بشمرم. اگر امام حسین رو یه روزی ببینم بهش می‌گم که گریه‌ی چندانی براش نکردم. ولی کاش بتونم بگم جایی بود که زورم رسید دادی بزنم و زدم. هنوز که نرسیده.
—————————————–

* بعدها چند بار اشاره کردن که به این روایت نقدهایی هم وارد شده و من هم همیشه این‌جور بودم که بله بله به هر حال این‌جور و چه. ولی راستش هیچ‌وقت پیِ‌ش رو نگرفتم که همه‌ی گفت‌وگوها رو بخونم. از سر علاقه به این روایت نه، حقیقتش حال و وقت نداشتم.
** همه‌جا زبون به دهن می‌گیرم که فلانی ناراحت نشه و به فلان دوست برنخوره و اصلا مگر من چقدر خوندم و بلدم که نظر بدم و این‌ها، ولی این‌جا قرار گذاشتم که راحت باشم. من تبرک رو مصداق غذایی می‌دونم که اسم غیرخدا بر اون بر برده شده و خوردنش حرامه. حاجت خواستن از امام حسین و اصحابش رو شرک می‌دونم و فکر می‌کنم اکثر روایت‌هایی که درباره‌ی گناه‌پاک‌کنی مجلس عزای حسین هست بدعت و دکّونن. پیاده‌روی اربعین به نظرم ابزار قدرت یه عده و تفریح و ماجراجویی یه عده‌ی دیگه‌ست و از جایگاه قدسی‌ای که پیدا کرده ناراحتم. آه و زاری برای «بی‌سعادتی» و «بی‌توفیقی» هم حوصله‌م رو سر می‌بره و خیلی رفتارها به نظرم برای مایی که تو این برهه از تاریخ داریم زندگی می‌کنیم مضحکه. خودم کاری کردم؟ نه. منم همون‌قدر بی‌عمل. منم مضحکم، که کاش نبودم.

نوشته‌ی شخصی

چرا بنویسم؟

شروع کردن به ندرت برای من کار سختی بوده، حداقل توی این چند سال آخری که از خودم یادمه؛ ولی شروعِ نوشتن این خط‌‌ها مثل پایین دادن شربت سرماخوردگی می‌مونه. چراش رو نمی‌دونم. شاید چون قراره درباره‌ی خیلی چیزها در حال خطا کردن باشم و مستند کردنِ ذهنِ این روزهام راه رو برای انکارِ بعدترش می‌بنده. شاید چون لو رفتن اشتباه بیشتر از خودِ اشتباه من رو می‌ترسونه و شاید چون خیلی بیشتر از اون چیزی که خوش دارم درباره‌ی خودم فکر کنم، واسم مهمه که تو چشم بقیه چطور دیده می‌شم.
به هر حال الان دیگه مهم نیست. اتفاقات این چند وقت نشون داد که چقدر خودم هم خودم رو نمی‌شناسم. چقدر واکنش‌ها و احساساتم برام غیرقابل‌پیش‌بینی و حتی تعجب‌آوره. حتی مطمئن نیستم از اول انتظار درستی بوده که از رفتار خودم خبر داشته باشم، ولی خب، ندارم. این‌جایی که ایستادم، میانه‌ی یک مسیر چندساله‌ی شک کردنه؛ تجربه‌ی تردید درباره‌ی بیشتر توضیحاتی که بقیه به من درباره‌ی جهان دادن. الآن، نوبت رسیده به خودم و هر چیزی که درباره‌ی «من» فکر می‌کردم. فعلا باید تکلیفم رو با این تصویر معلوم کنم.
این که این گوشه‌ی خلوت و بی‌هیاهو رو هم انتخاب کردم هم شاید از ترسه. من از تصویری که بقیه به آدم می‌دن می‌ترسم. از تلاشی که برای حفظ این تصویر می‌شه – از چیزایی که توی این راه قربانی می‌شه می‌ترسم. این‌جا بودن یه جور محافظه‌کاریه. فرار کردن از محک و چکش بقیه‌ست. ولی خب شاید این ترس رو تونستم با شجاعت دیگه‌ای، جای دیگه‌ای جبران کنم. من به خودم اعتماد ندارم که حرفی رو به فقط به خاطر تحسین بقیه نمی‌زنم. مطمئن نیستم که جلوی حقیقت «مصلحت‌سنج» نمی‌مونم (چی هست اصلا؟). علی‌الحساب می‌خوام بذارم این بچه بتونه روی پاهاش وایسته. می‌خوام اذیتش نکنم، بذارم جلو بره؛ تا مثل همه‌ی جوانب دیگه‌ی زندگیم «ببینم چی می‌شه».