از وقتی یادمه با غمگین بودن عاشورا مشکل داشتم. تصویر گنگی از اولین باری که داستان رو از زبان مادرم شنیدم دارم. یادمه که خیلی گریه کرد و خیلی گریه کردم. نمیتونم تصمیم بگیرم که اون گریه از سر غم خود واقعه بود و یا تماشای اشک مادر که هر بچهای رو متقاعد میکنه وقتِ گریهست. ولی تعجبی هم نداره اگر خود واقعه زورش رسیده باشه منِ پنجساله رو غمگین کنه. روایت مادرم فقط شرح ماوقع بود، با کمترین تفسیر و توضیح.
به مرور که روایت رو بیشتر و از زبانهای مختلف میشنیدم کار برام سختتر میشد. میگفتن حضرت از قبل از قیام که هیچ، از کودکی با جزئیات میدونسته قراره کِی، کجا و چطور شهید بشه. شبیه افسانههای جن و پری که جادوگر به پادشاه میگه چطور طلسم نوزاد تو هجدهسالگیش عمل میکنه. خب تو همچین شرایطی هر کسی، غیرمعصوم هم، تمام زندگیش رو فرصت داره که با این واقعیت کنار بیاد، براش آماده بشه و برنامهریزی کنه. راحته که! تازه قول از پیامبر خدا گرفته که بعد از این نصف روز، بقیهش زیر سایهی درختای بهشتی و به عیش جاودان میگذره. میصرفه که! پس کجاش سخته؟ چیش غمگینه؟ زن و کودک اذیت شدن؟ خب میدونستی که! چرا بردیشون؟
وسط همین فکرا صدای ضجه و شیون خانما از اطراف میومد. مداح تو بلندگوش تاکید میکرد که هر کسی تو مجلس اباعبدالله اشکش نمیریزه از قساوت قلب و چرکی روحشه. ای بابا! سخت شد که. زور میاوردم به مجاری اشکیم که یه چیزی بچکه. هر بار نمیشد. اصلا مگه چه کرده بودم که قسیالقلب شده باشم؟ مگه سر جمع چند سال تو این دنیا بودم که وقت کنم روحم رو چرک کنم؟ اون روز زنگ تفریح فلانی رو اذیت کردم چرک شد؟ خدایا ببخشید خب.
القصه من همیشه از محرم بدم میومد. مثل بقیه هم خاطرات رمانتیک از شبهای هیئت و نذری و دورهمی خانوادگی نداشتم. ده روز حوصلهسربر با دو شب آخر خستهکننده که توش باید چند ساعت مینشستم توی یه فضای تنگ بین آدم بزرگها. پام خواب میرفت. با صدای خراشیدهی مداح، شعرایی که هیچجاشون با هم نمیخوند، دو ساعت بشین گریهی آدمایی رو که دوستشون داری تماشا کن. اون خانوم جلویی خیلی خودش رو داره میکشه دیگه. فکر کنم یاد بدبختیای خودش افتاده، زده به حساب حضرت که یه دشتی هم از گریهش کرده باشه. هوای مسجد گرم و خفه بود، چند وقت یه بار دعوا هم میشد. میرفتیم بیرون یه هو سرد میشد. لرز میکردیم. قیمهی تهرانیا رو دوست نداشتم. چیپس میریختن نرم میشد، یه بویی میداد. شلهزرد زیادی شیرین بود. جوجهکبابا خشک بودن. غذای خونگی هم کسی نمیپخت. یه شاخسِی اون وسط جالب بود ولی باید از دور تماشا میکردی، دخترا نباید! نه انگار جدی قلبم از سنگ بود که اینقدر کینه کرده بودم از حضرت و ایامش.
اولین بار دکتر مهدوی بود که تونست من رو با امام حسین آشتی بده. ۸۹ بود گمونم. یک سال و نیم بود که عادت کرده بودم یه خشم رو همهجا با خودم ببرم. مدتها بود که نگاه سنگین بقیه رو تحمل میکردم، چون ظاهرم شبیه اونوریها بود. اسامی مراجع تقلید و خانوادههای شهیدی رو که سبز بودن از بر کرده بودم تا تحویل بقیه بدم و بهشون ثابت کنم که نخیر. هشتاد و هشت اولین تجربهی ملموس من از گروگانگیری دین بود. توی همچین فضایی، یه نفر عاشورا رو از بالای طاقچه برداشته بود، جنبل و جادوش رو کنار زده بود و آورده بودش وسط میدون زندگی واقعی، وسط تمام شک و استیصال و یأس و امید انسانی. حالا صحبت از آزادگی و عدالت داشت معنی میداد. حالا دشواری انتخاب رو میشد فهمید. حالا تنفر از ظلم رو میشد دید. همون موقعها فایل صوتی سخنرانی احمد قابل هم دوباره دست به دست شد*. بالاخره ماجرا داشت با عقل جور در میاومد.
چرا پس همچین آموزهای کار نمیکرد؟ چرا گریهکنهای حسین اعتراضی به چیزی نداشتن؟ چرا حتی سوالی نداشتن؟ امام حسین خودش داشت به نظرم آدم جالبی میومد، ولی همزمان مشکلم با مناسک محرم بیشتر هم شد. کل ماجرا انگار فرقی با کارناوال نداشت. ایام محرم به ملت خوش میگذشت! یه مخزن از ثواب و برکت دمدست و راحت که خورجینت رو پر کنی و با بقیهی زندگی یربهیر بشه، یه میانبر**. حرفای اون مداح رو حالا پیامهای فورواردی میزدن، از این میگفتن که چطور یه قطره اشک تو مجلس حضرت کد تقلب بازیه که خدا به امت علی داده تا جزای اعمالشون رو نبینن. این وسط دورهمی و نوستالژی و تفریح هم هست. پس اینهمه سروصدا که چی بشه؟
اونوریا چطور؟ اونا که پیگیر وضعیت بودن، اونا که سوال میپرسیدن، اونا که حساس بودن، اونا که نصف سال سیاهپوش حسین بودن. اونا چرا؟ به لطف تریبونهایی که دربست در اختیار یه دیدگاه بود، خیلی زود فهمیدم اون طرف داستان داره چطوری تعریف میشه. پس این روایت رو هر کسی میتونه جوری بخونه که خودش تو سپاه حسین باشه و هر کسی که ازش خوشش نمیاد یزیدی باشه. پس بازم به چه دردی خورد؟ از کجا معلوم ما راست میگیم؟
این دفتر هنوز بازه. هنوز هر سال محرم میرسه و من بیشتر از جواب سوال دارم. خاطرات کودکی هم باعث شدن این سالهای کرونا دلم برای هیچی تنگ نشه. هیچ احساس بیتوفیقی هم ندارم. هنوزم به ندرت گریهم میگیره. اون وقتایی هم که میگیره بیشتر دلم از یه اتفاق معاصر سنگینه. دارم به عزای خودمـ(ون) گریه میکنم. هنوز با صدی نودِ مناسک محرم مشکل دارم. تو این ده سال دیگه ما و اونایی نمونده. هزارپارهایم. من هنوزم مطمئن نیستم راست میگیم، مدام باید دوباره برگردم و قدمهام رو بشمرم. اگر امام حسین رو یه روزی ببینم بهش میگم که گریهی چندانی براش نکردم. ولی کاش بتونم بگم جایی بود که زورم رسید دادی بزنم و زدم. هنوز که نرسیده.
—————————————–
* بعدها چند بار اشاره کردن که به این روایت نقدهایی هم وارد شده و من هم همیشه اینجور بودم که بله بله به هر حال اینجور و چه. ولی راستش هیچوقت پیِش رو نگرفتم که همهی گفتوگوها رو بخونم. از سر علاقه به این روایت نه، حقیقتش حال و وقت نداشتم.
** همهجا زبون به دهن میگیرم که فلانی ناراحت نشه و به فلان دوست برنخوره و اصلا مگر من چقدر خوندم و بلدم که نظر بدم و اینها، ولی اینجا قرار گذاشتم که راحت باشم. من تبرک رو مصداق غذایی میدونم که اسم غیرخدا بر اون بر برده شده و خوردنش حرامه. حاجت خواستن از امام حسین و اصحابش رو شرک میدونم و فکر میکنم اکثر روایتهایی که دربارهی گناهپاککنی مجلس عزای حسین هست بدعت و دکّونن. پیادهروی اربعین به نظرم ابزار قدرت یه عده و تفریح و ماجراجویی یه عدهی دیگهست و از جایگاه قدسیای که پیدا کرده ناراحتم. آه و زاری برای «بیسعادتی» و «بیتوفیقی» هم حوصلهم رو سر میبره و خیلی رفتارها به نظرم برای مایی که تو این برهه از تاریخ داریم زندگی میکنیم مضحکه. خودم کاری کردم؟ نه. منم همونقدر بیعمل. منم مضحکم، که کاش نبودم.