شروع کردن به ندرت برای من کار سختی بوده، حداقل توی این چند سال آخری که از خودم یادمه؛ ولی شروعِ نوشتن این خطها مثل پایین دادن شربت سرماخوردگی میمونه. چراش رو نمیدونم. شاید چون قراره دربارهی خیلی چیزها در حال خطا کردن باشم و مستند کردنِ ذهنِ این روزهام راه رو برای انکارِ بعدترش میبنده. شاید چون لو رفتن اشتباه بیشتر از خودِ اشتباه من رو میترسونه و شاید چون خیلی بیشتر از اون چیزی که خوش دارم دربارهی خودم فکر کنم، واسم مهمه که تو چشم بقیه چطور دیده میشم.
به هر حال الان دیگه مهم نیست. اتفاقات این چند وقت نشون داد که چقدر خودم هم خودم رو نمیشناسم. چقدر واکنشها و احساساتم برام غیرقابلپیشبینی و حتی تعجبآوره. حتی مطمئن نیستم از اول انتظار درستی بوده که از رفتار خودم خبر داشته باشم، ولی خب، ندارم. اینجایی که ایستادم، میانهی یک مسیر چندسالهی شک کردنه؛ تجربهی تردید دربارهی بیشتر توضیحاتی که بقیه به من دربارهی جهان دادن. الآن، نوبت رسیده به خودم و هر چیزی که دربارهی «من» فکر میکردم. فعلا باید تکلیفم رو با این تصویر معلوم کنم.
این که این گوشهی خلوت و بیهیاهو رو هم انتخاب کردم هم شاید از ترسه. من از تصویری که بقیه به آدم میدن میترسم. از تلاشی که برای حفظ این تصویر میشه – از چیزایی که توی این راه قربانی میشه میترسم. اینجا بودن یه جور محافظهکاریه. فرار کردن از محک و چکش بقیهست. ولی خب شاید این ترس رو تونستم با شجاعت دیگهای، جای دیگهای جبران کنم. من به خودم اعتماد ندارم که حرفی رو به فقط به خاطر تحسین بقیه نمیزنم. مطمئن نیستم که جلوی حقیقت «مصلحتسنج» نمیمونم (چی هست اصلا؟). علیالحساب میخوام بذارم این بچه بتونه روی پاهاش وایسته. میخوام اذیتش نکنم، بذارم جلو بره؛ تا مثل همهی جوانب دیگهی زندگیم «ببینم چی میشه».